امشب با نقیب صحبت میکردم. رابطه من با نقیب از یه جایی به بعد دیگه رابطه همنویسی نبود، قرار بود همنویس باشیم و به هم کمک کنیم برای بهتر نوشتن. اما خب این روزا داریم به هم کمک میکنیم برای بهتر زندگی کردن. قصه از جایی شروع شد که به عشقش اعتراف کرد و متوجه شدم چقدر تجربه مشابهی داشته با من. البته اون هنوز به پایان رابطه نرسیده بود و با امیدواری ها و حرف هایی که من بهش میزدم، هر چند وقت یکبار تلاشش رو میکرد برای بدست آوردن اون چیزی که خودش رو لایقش میدونست.عشق! نقیب واقعا لایق عشق هست، حدود 9 سال از من کوچکتره، اما وقتی که صحبت میکنیم اونقدر پخته و بالغ هست و حرفایی که میزنه، انگار یک مرد 50...60 ساله داره باهات صحبت میکنه.یادم نمیاد پارسال چه وقت برای اولین بار باهاش صحبت کردم، اما واقعا حس میکنم که خیلییییی وقته با هم دوستیم و میشناسمش. چقدر حرف زدن امشب با نقیب چسبيد. از اینکه چطور تونست از عشقی که فکر میکرد وجود داره بگذره. بهش تبریک گفتم که تونسته به این درک برسه. گفتم تو لایق بهترین زندگی دنیا هستی. قرار شد جمعه به دیدن یک دختر بره.... امیدوارم همانی باشه که میخواد.چه خنده دار شده، همش تایپ میکنم تا یادم بیاد که چرا اومدم اینجا و دارم مینویسم، اما واقعا فراموش کردم که پی رنگ نوشتم چی بود. بگذریم. به هرحال کاش نقیب خوشبخت بشه و من به چشم خودم ببینم. نوشته های کسی که میخواست تنها باشد...
ادامه مطلبما را در سایت نوشته های کسی که میخواست تنها باشد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : zarijanam بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1402 ساعت: 17:35